خاطره ای از خواهر شهید هادی
28 مهر 1398
داغ ابراهیم، مادر را از پا انداخت?
وقتیک خبر شهادت ابراهیم پخش شد دیگر نمی شد حال و روز مادر را وصف کرد…?
مادر از درون می سوخت?می نشست جلوی تصویر ابراهیم و زار زار گریه می کرد?
کارش ب جایی رسیده بود ک می رفت سر یخچال و یخ و برفـ❄️ـک می خورد. می گفت قلبــ❤️ـم می سـوزد? می خواهم کمی آرام شوم…?
در یکی از روزهای آبان ۱۳۷۲ بود ک ب منزل مادر آمدم. قلبـ?ـش درد می کرد…?
با اصرار او را ب بیمارستـان بردم…حالش خیلی بد نبود…
من هم بیرون اورژانس نشستم و منتـظـر بودم ک دکتـر مادرم را مرخـص کنـد امـا…
یکی دو ساعت بعد دکتر ب سراغ من آمد و بی مقـدمـه گفت : تسلیت می گویم❗️
گفتم: چی⁉️ اشتباه می کنی. مادرم حالش بد نیست…
دویدم بالای سـرش..
آرام و آهسته خوابیده بـود??
دیگر فراق ابـراهـیـم را نتوانست تحـمـل کنـد?
او ب فـرزندش ملـحـق شـد…??
#شهید_ابراهیم_هادی??
#لبیک_یازینب